هوا گرگ و میش بود. آرام و بدون سر و صدا بیدار شدم. برف می بارید. این را حس می کردم. لب پنجره رفتم و آن را گشودم. پنجره ناله ای کرد و دوباره ساکت شد. وقتی بر فراز درختان از پنجره نگاهشان می کردی، از سرما سیلی خورده بودند و برگ هایشان ریخته بود. کمر خم کرده بودند و غمگین بودند و بر زمین می نگریستند.
برف مانند کفنی سفید درختان و جاده ها را پوشانده بود. سکوتی خوفناک که اجازه نمی داد درختان دهان باز کرده و اعتراض کنند. اشک های درختان یخ زده بود و نمی توانستند گریه کنند. شاید می خواستند من برایشان گریه کنم. بر آن وضعی که آن ها داشتند گریه کم بود. شال و کلاه کردم و بیرون رفتم. وقتی قدو بر می داشتم برف ها زیر پایم له می شدند و صدای خاصی ایجاد می کردند. کنار بید مجنون رفتم. نفس گرمم را به بید هدیه کردم تا باز هم بتواند برگ هایش را تکان دهد اما فایده نداشت. درخت، مرده بود.
من می دانستم عشق نمیمیرد، پس دوباره سعی خود را کردم ولی باز هم فایده نداشت. با اینکه نهاد درخت زنده بود، اما به نفس مسیحایی بهار نیاز داشت. بیدمجنون و بهار عاشق هم بودند و شاید این عشق می توانست سال به سال بید را زنده کند. یکی از شاخه های درخت را در دست گرفتم. مانند تازیانه ی شب خشک و بی روح شده بود و مانند سرمای کشنده، دلخراش بود. غم و اندوه فایده نداشت.
درخت نگار خود را می خواست و آن من نبودم. وقتی دقت کردم برف ها مرا نیز کفن پوش کرده بودند و دست هایم را با تیغ سرما خراش داده بودند، اما مهم نبود. می خواستم بید مجنون مرا دوست داشته باشد اما نشد. نمی دانم، شاید این یک شکست عشقی بود. به خانه برگشتم و آرام مقابل بخاری به خواب رفتم.
نویسنده: مهدی جعفری